حسی عجیب....

Music v:12 Music v:12 Music v:12 Music v:12

آخرین مطالب ارسالی

حسی عجیب....

سلام دوستان گلم

در این عکس من در حس و حال عجیبی قرار داشتم چون همان روز

ما تازه حرکت کرده بودیم و می خواستیم به کربلا برویم

نمی توانستم باور کنم که آیا واقعا من به زیارت اباعبدالله میروم؟

گفته اند که تا وقتی چشمت به گنبدشان نیفتد نمی توانی باور کنی

که آیا واقعا به زیارتشان آمده ای یا نه؟

و من هم وقتی که چشمم به گنبدشان افتاد باور کردم

خیلی حس خوبی داری وقتی که به گنبدشان نگاه می کنی

امیدوارم این حس رو تجربه کنید

التماس دعا

برچسب‌ها:
امیرمحمد جمعه 26 ارديبهشت 1393 ادامه مطلب

برف بازی

 


سلام دوستان گلم

من در این عکس به شهر سپیدان (واقع در استان فارس)رفته بودم

من در شهری که زندگی می کنم فقط دوبار برف آمده ولی من و آبجی فاطیما

تا به حال برف ندیده بودیم

آبجی فاطیما خیلی دوست داشت برف ببیند و دائم می گفت:

من 15 سالم شد و برف ندیدم

تا این که یک هفته بعد از این که امتحانات نوبت اول آبجی تمام شد

مامان و بابام هم به خاطر این که آبجی استراحت کنه و برف ببینه

واز همه مهم تر جایزه رتبه اول شدنش، او را به سپیدان ببریم برای دیدن برف

آبجی فاطیما وقتی فهمید خیلی خوش حال شد

بالاخره ما به همراه دو تا از دایی هایم و مادر بزرگم به سپیدان رفتیم

در آنجا آبجی فاطیما خیلی خیلی برف بازی کرد

من در این عکس کنار نگار دختر دایی ام نشستم

نگار10 ساله است وکلاس چهارم می باشد

من و نگار در حال خوردن برف هستیم ودر این لحظه ناگهان آبجی فاطیما

از ما یک عکس گرفت

اگر که داخل عکس یکم بد افتادیم ببخشید

تقصیر آبجی فاطیما شد

التماس دعا

 

برچسب‌ها:
امیرمحمد پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 ادامه مطلب

من و امیر علی

 

 

سلام دوستان گلم

 در این عکس من  به همراه خاله،دایی، پدر بزرگ و مادر بزرگ و پدر و مادر وخواهرم

به بیرون رفته بودیم جای همه شما دوستان خالی بود.

من یک پسر خاله دارم که اسمش امیر علی می باشد من او را خیلی دوست دارم

من به اصرار امیرعلی به بالای نخل رفتم تا برای او خرما بچینم

ابتدا خیلی می ترسیدم

اما بابام به من کمک کرد و موفق شدم به بالای نخل بروم

وآن روز بهترین روز من بود.

 

 

 

برچسب‌ها:
امیرمحمد دو شنبه 22 ارديبهشت 1393 ادامه مطلب

من و آقای نجفیان

سلام دوستای گلم

در این عکس من به همراه آقای نجفیان(روحانی کاروان) و دوستم مهدی

و اسم دوست دیگرم که کنار آقای نجفیان ایستاده است،مهدی در بین الحرمین

ایستاده ایم.(یادش بخیر)

آقای نجفیان فوق العاده روحانی شوخ طبع و مهربانی بود و من ایشان را

خیلی دوست داشتم و هنوز هم دارم

و هیچ وقت ایشان را فراموش نمی کنم

التماس  دعا

برچسب‌ها:
امیرمحمد یک شنبه 21 ارديبهشت 1393 ادامه مطلب

من و مهدی

سلام دوستای عزیزم

این عکس من و مهدی دوستم  در کربلا(بین الحرمین) می باشد

مهدی یک سال از من بزرگ تر است و کلاس دوم می باشد

او بهترین دوستم در تمام مدت طول سفر بود

ومن این گل را به مهدی دوستم تقدیم می کنم

امید وارم الان هر جایی که هست موفق و پیروز باشد

التماس دعا

برچسب‌ها:
امیرمحمد یک شنبه 21 ارديبهشت 1393 ادامه مطلب

نجف اشرف

سلام دوستان گلم

من در این عکس در شهر نجف می باشم

من وقتی به گنبد حرم حضرت علی(ع) نگاه می کردم

بزرگی وعظمت را به راحتی می فهمیدم

امید وارم تمامی شما عزیزان به اینجا مشرف شوید

التماس دعا

 

برچسب‌ها:
امیرمحمد یک شنبه 21 ارديبهشت 1393 ادامه مطلب

کربلا

 

 

دوستان گلم سلام

من در این عکس در بین الحرمین هستم

و گنبد پشت سرم هم متعلق به علمدار کربلا می باشد

امید وارم که شما هم به این قطعه از بهشت مشرف شوید

التماس دعا

برچسب‌ها:
امیرمحمد جمعه 19 ارديبهشت 1393 ادامه مطلب

بابا

صدای ناز می آید.

صدای کودک پرواز می آید.

صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد.

معلم در کلاس درس حاضر شد.

یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد بر پا.

همه بر پا،چه بر پایی شده بر پا.

معلم نشعتی دارد، معلم علم را در قلب می کارد، معلم گفته ها دارد.

یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها بر جا.

معلم گفت:فرزندم بفرما جان من بنشین، چه درسی، فارسی داریم؟

کتاب فارسی بردار؛ آب و آب را دیگر نمی خوانیم.

بزن یک صفحه از این زندگانی را.

ورق ها یک به یک رو شد.

معلم گفت فرزندم ببین بابا؛ بخوان بابا؛ بدان بابا؛

عزیزم این یکی بابا؛ پسر جان آن یکی بابا؛ همه صفحه پر از بابا؛

ندارد فرق این بابا و آن بابا؛

بگو آب و بگو بابا؛ بگو نان و بگو بابا

اگر بخشش کنی "با" می شود با "با"

اگر نصفش کنی "با" می شود با "با"

تمام بچه ها ساکت،نفس ها حبس در سینه و قلبی همچو آیینه،

یکی از بچه های کوچه بن بست، که میزش جای آخر هست، و همچو نی فقط نا داشت؛ به قلبش یک معما داشت؛

سوال از درس بابا داشت.

نگاهش سوخته از درد، لبانش زرد، ندارد گویا همدرد.

به انگشت اشاره او، سوال از درس بابا داشت.

سوال از درس بابای زمان دارد. تو گویی درس هایی بر زبان دارد.

صدای کودک اندیشه می آید. صدای بیستون،فرهاد یا شیرین،صدای تیشه می آید.

صدای شیر ها از بیشه می آید.

معلم گفت فرزندم سؤالت چیست؟

بگفتا آن پسر آقا اجازه این یکی بابا و آن بابا یکی هستند؟

معلم گفت آری جان من بابا همان باباست.

پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد.

معلم گفت فرزندم بیا اینجا، چرا اشکت روان گشته؟

پسر با بغض گفت این درس را دیگر نمی خوانم.

معلم گفت فرزندم، چرا جانم، مگر این درس سنگین است؟

پسر با گریه گفت این درس رنگین است.

دو تا بابا، یکی بابا؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من نالان و غمگین است؟ ولی بابای آرش شاد و خوشحال است؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای آرش میوه از یازار می گیرد؟ چرا فرزند خود را سخت در آغوش می گیرد؟

ولی بابای من هر دم زغال از کار می گیرد؟

چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟

چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟

چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟

ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور و ظلم می کارد؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابا مرا یک دم نمی بوسد؟ چرا بابای من هر روز می پوسد؟

چرا در خانه ی آرش گل و زیتون فراوان است؟

ولی در خانه ی ما اشک و خون دل به جریان است؟

تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من با زندگی قهر است؟

معلم سورتش زرد و لبانش خشک گردیدیند.

به روی گونه اش اشکی ز دل برخواست.

چو گوهر روی دفتر ریخت.

معلم روی دفتر عشق را می ریخت.

و یک "بابا" ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش.

بگفتا دانش آموزان بس است دیگر؛ یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست.

پاک کن را بگیرید ای عزیزانم،

یکی را پاک کردند و معلم گفت جای آن یکی بابا، خدا را در ورق بنویس...

و خواند آن روز، "خدا بابا"

تمام بچه ها گفتند، "خدا بابا"

برچسب‌ها:
امیرمحمد پنج شنبه 18 ارديبهشت 1393 ادامه مطلب

بهار

بامدادان كه تفاوت نكند ليل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشاى بهار

صوفى، از صومعه گو خيمه بزن بر گلزار
كه نه وقت است كه در خانه بخفتى بيكار

بلبلان، وقت گل آمد كه بنالند از شوق‏
نه كم از بلبل مستى تو، بنال اى هشيار

آفرينش همه تنبيه خداوند دل است‏
دل ندارد كه ندارد به خداوند اقرار

اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود
هر كه فكرت نكند نقش بود بر ديوار

كوه و دريا و درختان همه در تسبيح‏اند
نه همه مستمعى فهم كند اين اسرار

خبرت هست كه مرغان سحر مى‏گويند
آخر اى خفته، سر از خواب جهالت بردار

هر كه امروز نبيند اثر قدرت او
غالب آن است كه فرداش نبيند ديدار

تا كى آخر چون بنفشه سر غفلت در پيش‏
حيف باشد كه تو در خوابى و، نرگس بيدار

كه تواند كه دهد ميوه الوان از چوب؟
يا كه داند كه برآرد گل صد برگ از خار؟

وقت آن است كه داماد گل از حجله غيب‏
به درآيد، كه درختان همه كردند نثار

آدمى زاده اگر در طرب آيد نه عجب‏
سرو در باغ به رقص آمده و بيد و چنار

باش تا غنچه سيراب دهن باز كند
بامدادان چون سر نافه آهوى تتار

مژدگانى، كه گل از غنچه برون مى‏آيد
صد هزار اقچه بريزند درختان بهار

باد گيسوى درختان چمن شانه كند
بوى نسرين و قرنفل برود در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزديك سحر
راست چون عارض گلبوى عرق كرده يار

باد بوى سمن آورد و گل و سنبل و بيد
در دكان به چه رونق بگشايد عطار؟

خيرى و خطمى و نيلوفر و بستان افروز
نقشهايى كه درو خيره بماند ابصار

ارغوان ريخته بر دكه خضراء چمن‏
همچنان است كه بر تخته ديبا دينار

اين هنوز اول آذار جهان افروز است‏
باش تا خيمه زند دولت نيسان و ايار

شاخها دختر دوشيزه بالغ‏اند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار

عقل حيران شود از خوشه زرين عنب‏
فهم عاجز شود از حقه ياقوت انار

بندهاى رطب از نخل فرو آويزند
نخلبندان قضا و قدر شيرن كار

تا نه تاريك بود سايه انبوه درخت‏
زير هر برگ چراغى بنهند از گلنار

سيب را هر طرفى داده طبيعت رنگى‏
هم بدان گونه كه گلگونه كند روى، نگار

شكل امرود تو گويى كه ز شيرنى و لطف‏
كوزه چند نبات است معلق بر بار

آب در پاى ترنج و به و بادام، روان‏
همچو در پاى درختان بهشتى انهار

گو نظر باز كن و، خلقت نارنج ببين‏
اى كه باور نكنى فى الشجر الاخضر نار

پاك و بى عيب خدايى كه به تقدير عزيز
ماه و خورشيد مسخر كند و ليل و نهار

پادشاهى نه به دستور كند يا گنجور
نقشبندى نه به شنگرف كند يا زنگار

چشمه از سنگ برون آرد و، باران از ميغ‏
انگبين از مگس نحل و در از دريا بار

نيك بسيار بگفتيم درين باب سخن‏
و اندكى بيش نگفتيم هنوز از بسيار

تا قيامت سخن اندر كرم و رحمت او
همه گويند و، يكى گفته نيايد ز هزار

آن كه باشد كه نبندد كمر طاعت او؟
جاى آن است كه كافر بگشايد زنار

نعمتت، بار خدايا، ز عدد بيرون است‏
شكر انعام تو هرگز نكند شكر گزار

اين همه پرده كه بر كرده ما مى‏پوشى‏
گر به تقصير بگيرى نگذارى ديار

نااميد از در لطف تو كجا شايد رفت؟
تاب قهر تو نداريم خدايا، زنهار!

فعلهايى كه زما ديدى و نپسنديدى‏
به خداوندى خود پرده بپوش اى ستار

حيف ازين عمر گرانمايه كه در لغو برفت‏
يارب از هرچه خطا رفت هزار استغفار

درد پنهان به تو گويم كه خداوند منى‏
يا نگويم، كه تو خود مطلعى بر اسرار

سعديا، راست روان گوى سعادت بردند
راستى كن كه به منزل نرسد كج رفتار

برچسب‌ها:
امیرمحمد دو شنبه 15 ارديبهشت 1393 ادامه مطلب